آثار جنگ نه تنها در چهرهاش نمایان است بلکه در روح و ذهن او نیز با همان قوت باقی مانده است طوری که بعد از گذشت 33سال هنوز هم خواب اسارت و اردوگاه مرگ را میبیند. هر روز که در آینه خودش را نگاه میکند تا چشمش به زخم روی چانهاش میافتد به یکباره یاد اردوگاه مرگ میافتد اما چیزی که در ذهنش تداعی میشود فقط شکنجههایی که کشیده است، نیست. بلکه در جلوی چشمانش شهادت طلبه جوان، آقا سید و بسیاری از همقطارانش مانند یک فیلم سینمایی رژه میرود.
حسینعلی قادری، جانباز 70 درصد خیابان قرنی است که بیش از 50 ترکش از زمان جنگ در بدنش به یادگار دارد؛ ساعتی با او همکلام میشویم و او از روزهای اسارتش در اردوگاه تکریت برایمان میگوید.
حسینعلی قادری سال 1343 در یکی از روستاهای زابل متولد شد و از همان سن کودکی به خاطر نظامی بودن پدر تجربه زندگی در شهرهای مختلف را دارد، در دانشگاه تربیت معلم که قبول میشود دوران جدیدی در زندگی او آغاز میشود: «چند سالی بود که به خاطر شغل پدر ساکن تهران شده بودیم و از یکی، دو سال قبل اینکه بخواهم به منطقه جنگی اعزام شوم، بسیجی فعال محله بودم و شب و روزم برای کارهای ستاد پشتیبانی و تبلیغاتی جنگ در مسجد محله میگذشت، بارها تصمیم گرفتم که برای رفتن به جبهه اقدام کنم اما چون تک فرزند خانواده بودم و پدر و مادر وابستگی زیادی به من داشتند هر بار مسئلهای پیش میآمد که من را از اعزام بازمیداشت اما زمانی که به دانشگاه رفتم وضعیت تغییر کرد.»
قادری میتواند چند ماهی بستر و آمادگی ذهنی برای پدر و مادرش از اینکه قصد رفتن به جبهه را دارد، مهیا کند و اینگونه میشود که سال 64 از طریق اعزام دانشجویی به پادگان دوکوهه دزفول میرود و چون عضو بسیج بود و آموزشهای نظامی فردی را دیده بود یک قدم جلو میافتد و با شرکت در اردوهای نظامی و آگاهی نسبت به منطقه عملیاتی در عملیات کربلای یک و ... حضور مییابد.
قادری سه بار به منطقه جنگی اعزام میشود اما سومین اعزام او به حلبچه برای عملیات کربلای 5 سرنوشتش را به طور کل تغییر میدهد: «عملیات بسیار سنگین و سختی بود و دو هفتهای از زمان شروع عملیات میگذشت که به گروهان پیوستم، صبح زود بود که وارد خط مقدم شدم، عراقیها که از چند روز پیش نیرو و تجهیزات جنگی خود را بسیج کرده بودند آتش گلوله و خمپاره را روی سر بچهها میریختند تا بتوانند شلمچه را تصاحب کنند.»
قادری به همراه چند رزمنده دیگر داخل خاکریزی میشود که شکل تونل مانندی داشته و با سقف چوبی پوشانده شده بود تنها هر چند متر دریچهای از خاکریز باز بوده تا رزمندهها بتوانند از آن دریچه شلیک کنند، اما شدت گلوله باران آنقدر زیاد بوده که اگر سرشان را از دریچه بیرون میکردند با شلیک دشمن مواجه میشدند و امکان زنده ماندن آنها بسیار کم بوده است اما باز هم رزمندهها تمام تلاش خود را میکردند تا در این جنگ نابرابر بتوانند دشمن را به عقب برانند.
جنگ رو در رو تا ظهر ادامه داشت اما عراقیها به خاطر تجهیزات زیادشان در حال پیشروی بودند و دیگر خشابهای رزمندگان کافی نبود، در همین میان قادری با تنها خشابی که برایش باقی مانده بود سرش را از دهانه خاکریز بیرون میکند و تفنگش را رو به دشمن میگیرد ولی قبل از اینکه بخواهد تیری بیندازد خمپارهای به سنگر برخورد و ترکشهای آن به سر و صورت او اصابت میکند، چانهاش در اثر اصابت ترکش شکافته و خون از سر و رویش ریخته میشود در آن لحظه از شدت درد ضعف میکند و به داخل خاکریز میافتد اما از آنجا که در کنار او هیچ رزمندهای برای کمک وجود نداشته چند لحظهای
بی تاب بر زمین میافتد.
برای دقایقی از هوش میرود اما با صدای عراقیها دوباره به هوش میآید و تازه متوجه میشود که خاکریز به دست دشمن افتاده است، با وجودی که درد شدیدی در ناحیه سر و صورت خود احساس میکرده و توان حرکت نداشته است اما سعی میکند در گوشهای از سنگر خودش را به مردن بزند تا اگر عراقیها او را دیدند به گمان اینکه شهید شده است کاری با او نداشته باشند و بتواند با تاریک شدن هوا به نوعی از مخمصه فرار کند.
در همین حین که قادری سعی میکرده با غلت زدن خودش را در گوشه خاکریز جا دهد، عراقیها با بستن رگبار و پرتاب نارنجک شروع به پاکسازی خاکریز میکنند تا اگر کسی در داخل سنگر زنده مانده است، بمیرد. در همین گیر و دار نارنجکی در نزدیکی قادری به داخل سنگر پرتاب میشود و او با دیدن آن اشهد خود را میخواند اما فقط چند ترکش نارنجک به پای او اصابت میکند، با وجود درد و سوزشی که در پایش احساس میکرده اما سکوت میکند تا عراقیها متوجه حضور او نشوند.
20روز از خاکریز برای مقابله با دشمن استفاده میشد و وسایل زیادی در آن وجود داشت از کیسه خواب و خار و خاشاک گرفته تا گلولههای فشنگ؛ نارنجکی که به داخل سنگر پرتاب شده بود باعث آتش گرفتن این وسایل میشود، از طرفی گلولههای کلاش به دلیل شدت آتش به راه افتاده، داغ شده و منفجر میشود. قادری با دیدن این صحنه دستهایش را حائل صورتش میکند اما چند ترکش به او اصابت میکند.
وقتی آتش به خار و خاشاک میرسد و زبانه میکشد او مقداری از آب قمقمه همراهش را در اطرافش میریزد تا مانع آتش شود اما در همین لحظه آتش به آر.پی. جی داخل سنگر میرسد، او تا این لحظه را میبیند اشهدش را میخواند چون به خوبی میدانسته که با آتش گرفتن آر.پی. جی کل سنگر منفجر خواهد شد، اما به اذن خدا آتش که به آر.پی.جی میرسد، خاموش میشود.
شدت خونریزی از ترکشهای اصابت شده باعث میشود تا چند دقیقهای از هوش برود، وقتی چشم باز میکند آتش و دود تمام سنگر را پر کرده و زبانههای آن به سقف سنگر که از چوب بود، رسیده بود، شعله به حدی زیاد بود که راهی برای تنفس قادری باز نگذاشته بود از طرفی میخواست تکانی به خود بدهد اما پاهایش را حس نمی کرد.
گرما و دود آتش به نزدیکی او که میرسد صدای عراقیها قطع میشود به خیال اینکه آنها باید از سنگر بیرون رفته باشند دوباره تلاش میکند تا وارد سنگر کناری شود
دستی به پاهایش میکشد تا ببیند میتواند آنها را تکان دهد یا نه؟ که پاهایش تکان میخورد، آهسته آهسته خودش را به کنار سنگر میکشد تا از طریق راه خروجی به سنگر کناری برود اما همین که به ورودی سنگر دیگر میرسد تعدادی از نیروهای عراقی را میبیند و دوباره پنهان میشود.
گرما و دود آتش به نزدیکی او که میرسد صدای عراقیها قطع میشود به خیال اینکه آنها باید از سنگر بیرون رفته باشند دوباره تلاش میکند تا وارد سنگر کناری شود که سر تفنگ مقابل صورتش قرار میگیرد و سرباز عراقی میخواهد به او شلیک کند اما با صدای فرمانده خود که سرهنگ کُرد زبانی بود باز میایستد.
به دستور فرمانده سرباز او را به داخل سنگر میبرد و مقابل فرمانده مینشاند، قادری با صورتی مملو از خون به سختی میتوانست صورت فرمانده را ببیند اما فرمانده باندی را از جیب لباسش بیرون میآورد و با پاک کردن صورت او سر و صورتش را میبندد تا جلوی خونریزی گرفته شود. سرباز نیز همزمان دستهای او را با طنابی میبندد تا نتواند فرار کند و اینگونه میشود که با ماشین جیپ به خط دوم عراقیها منتقل میشود.
قادری با دیدن تجهیزات نظامی و نیروهای عراقی در خط دوم تازه متوجه نابرابر بودن جنگ میشود اما چیزی که برای او بسیار عجیب بوده دیدن مجروحان عراقیای بوده که به حال خود رها شده بودند و کسی به آنها رسیدگی نمیکرد: «زمانی که از خودرو پیاده شدم سرباز عراقی را دیدم که پایش قطع شده بود و خونریزی شدیدی داشت و از درد به خود میپیچید اما در گوشهای رها شده بود و کسی به او اهمیت نمیداد. هنوز هم آن صحنه جلوی چشمانم است، آنجا بود که فهمیدم بعثیها به خودشان هم رحم نمیکنند چه برسد به ما ایرانیها!»
قادری تحویل 3 سرباز داده میشود تا با نفربر به عقب برده شود، چند لحظهای او را بر روی زمین رها میکنند، درجهدار عراقی با دیدن ساعت و انگشتر او به سمت قادری میآید و وسایلش را به عنوان غنیمت میبرد، به وسیله سربازها سوار نفربر میشود و به خط سوم میرود اما قبل از اینکه بخواهد از نفربر پیاده شود چشمهایش را با دستمال میبندند و سپس داخل سنگری رهایش میکنند.
چند ساعتی که میگذرد او را برای بازجویی به مقر فرماندهی میبرند، قادری به خاطر داشته که طبق قانون ژنو میتواند اسم خود و دسته فرماندهی را بگوید اما سؤالات بازجو بسیار ریز میشود و درباره اینکه فرمانده او کیست و چند نفر بودند میپرسد، قادری نیز در جواب میگوید که طبق قانون نمیتواند اسمی ببرد. او که چشمانش بسته بود ناگهان دردی را در پشتش احساس میکند و متوجه میشود که فردی با کابل فشار قوی او را میزند و میگوید اینجا عراق است و خبری از قانون نیست!
از شدت درد ضعف میکند اما بازجو که دست بردار نبوده او را ناچار میکند تا لب باز کند بنابراین فکری به ذهنش میرسد به این صورت که وقتی نام فرمانده را میپرسد او اسم فردی را که قبلا فرمانده بوده و شهید شده است بر زبان بیاورد. نقشه او میگیرد و بازجویی تمام میشود و به سنگر باز میگردد. تازه متوجه چند رزمنده دیگر ایرانی میشود که آنها نیز همه مجروح و مورد بازجویی قرار گرفته بودند.
ناگهان دردی را در پشتش احساس میکند و متوجه میشود که فردی با کابل فشار قوی او را میزند و میگوید اینجا عراق است و خبری از قانون نیست!
از شب اول اسارت فقط همین قدر به یاد دارد چون مرتب بی هوش میشده و به خاطر خونریزی که داشته پانسمانش کامل قرمز و صورتش دوباره مملو از خون بود، صبح زود ماشینی برای سوار کردن اسیرها میآید و سربازان با مشت و لگد اسرا را سوار میکنند و قادری را که دیگر نای راه رفتن نداشته دو سرباز بلند و به داخل ماشین پرتاب میکنند.
تمام مسیر خودرو برای ایست و بازرسی میایستد و نیروهای عراقی در هر ایستگاه اسرا را با چوب و چماق میزنند حتی به قادری که مانند یک تکه گوشت بر کف ماشین افتاده بوده نیز رحم نمیکنند تا اینکه به بصره میرسند.
قادری همراه با 37 نفر دیگر از اسرا که بیشتر آنها مجروح بودند در اتاق سیمانی 20 متری رها میشوند و بعد از چند ساعت بازجویی شروع میشود اما قادری که بیهوش در کنار اتاق افتاده بود متوجه اوضاع نمیشود و یک روز دیگر هم به این شکل میگذرد تا اینکه صبح زود سربازی او را با خود برای بازجویی میبرد.
دوباره همان سؤالات قبلی تکرار میشود و قادری نیز همان جوابها را میدهد، زمانی که به وسیله سرباز به سنگر برده میشود طلبهای را میبیند که 3عراقی او را به شدت میزنند: «کافی بود نیروهای بعثی متوجه میشدند که شما پاسدار یا طلبه هستید آن موقع دیگر رحم نمیکردند به حدی شکنجه میکردند که بچهها زیر بار این شکنجهها شهید میشدند این طلبه نیز که پشت سرش با شلیک ترکش آسیب دیده بود حافظه درستی نداشت و به عراقیها گفته بود که طلبه است آنها نیز از شکنجه او دست بردار نبودند.»
اتفاق دیگری که در این بازجویی میافتد این بود که قادری یکی از هم گروهانیهای خود را میبیند که بعد از او برای بازجویی برده میشود آن موقع ترس از اینکه ممکن است اطلاعات آن دو یکسان نباشد و عراقیها پی ببرند که او دروغ گفته، وجودش را فرا میگیرد اما خوشبختانه آنها متوجه نمیشوند، چند ساعتی که میگذرد بعد از 2 روز اسارت دو سینی غذا آورده میشود اما این غذا فقط برای 10 نفر کافی بوده نه 40 اسیر!
عصر همان روز نیز 2بهیار با لباس نظامی برای رسیدگی به مجروحان میآیند اما تنها کاری که انجام میدهند تعویض پانسمان خونی اسرا بوده است و هیچ دارو و یا پزشکی برای معالجه به بالین آنها نمیآید و اینگونه میشود که طلبه جوانی که زیر مشت و لگد عراقیها بود همان شب شهید میشود.
روز سوم اسارت، قادری را به همراه اسرای دیگر به پادگان نظامی میبرند و همراه با اسرای کربلای 4 با فاصله از هم در حیاط پادگان مینشانند و با دعوت کردن از خبرنگاران و عکاسان شوی تبلیغاتی راه میاندازند از اینکه تعداد زیادی اسیر توانستهاند از این عملیات بگیرند و تصاویر آنها را از تلویزیون عراق پخش میکنند.
روز چهارم دوباره دست و چشمان اسرا را میبندند و به بغداد میبرند: «ماشین مقابل ساختمان شیشهای که ایستاد چشمان ما را باز کردند و با زدن قنداقه تفنگ گفتند که از ماشین پیاده شویم و به سمت سالنی فرستادند که چند مرد قوی هیکل با باتوم و کابل فشار قوی ایستاده بودند، زمانی که عرض راهرو را برای رسیدن به سالن طی میکردیم باتوم و کابلی بود که بر سر ما فرود میآمد.»
هنوز هم رنج آن دوران با او زنده است و مو به مو تمام روزها را به خاطر دارد،: «انتهای سالن که رسیدیم گفته شد که همگی برهنه شوید و سپس داخل اتاقکی سیمانی فرستاده شدیم یک دست لباس نازک در سرمای زمستان بهمنماه به ما داده شد بدون اینکه اتاق مجهز به وسیله گرمایشی و یا حتی چند پتوی سربازی باشد. سپس دوباره برای بازجویی احضار شدیم.»
بعد از بازجویی اسرای جدید در اتاقهای 12 متری پادگان الرشید بغداد در میان سایر اسرا جا داده شدند به این صورت که در هر اتاق 12 متری 40 اسیر بود و برای این تعداد اسیر تنها روزی یک بار غذا آورده میشد آن هم به مقدار بسیار کم که حتی نصف آنها را نیز سیر نمیکرد.
روزهای سخت اسارت هنوز هم او را رها نکرده، به طوری که برخی از شبها خواب آن دوران و سختیهایی را که تجربه کرده است، میبیند: «برای خواب و حتی خوردن غذا مشکل داشتیم، هیچ قاشق یا ظرفی به اسرا داده نمیشد یک سینی غذا میآوردند و هر کس با دست مقداری برنج میخورد اما زمانی که سوپ یا آش داده میشد چون قاشقی نداشتیم بچهها به ترتیب یک قورت از دهانه ظرف میخوردند و کاسه را به نفر بعد میدادند و چون غذا بسیار کم بود میشمردیم که مثلا امروز من اگر دو سهم یا همان دو قورت خوردهام و بقیه یک قورت فردا باید یک قورت بخورم.»
اسرا که 40 نفر در یک اتاق 12 متری بودند برای خواب نیز مشکل داشتند و نمیتوانستند دراز بکشند و مجبور بودند تا تعدادی دور اتاق بنشینند و تعدادی نیز به شکل جنینی پاهای خود را در شکم جمع کرده و از شانه رزمنده کناری خود به عنوان متکا استفاده کنند تا نیمی از شب به این شکل میگذشت و سپس جای افرادی که نشسته بودند با آنهایی که به شکل جنینی بودند عوض میشد.
رزمندهها فقط یک بار در طول روز میتوانستند از سرویس بهداشتی استفاده کنند و به هیچ عنوان اجازه استفاده در طول شب داده نمیشد بنابراین مجبور بودند در صورت احتیاج از سطل آشغالی که در کنار اتاق گذاشته شده بود و یا در برخی مواقع از ظرف روزانه غذا برای برآوردن قضای حاجت استفاده کنند.
یک ماهی به این شکل در پادگان الرشید گذشت تا اینکه اسرا را به اردوگاه تکریت 11 اولین اردوگاه مفقودالاثرها یا اردوگاه مرگ منتقل کردند، این اردوگاه از 4 سوله تشکیل میشد که دورتا دور آن سیم خاردار وجود داشت و در گذشته به عنوان انبار پادگان استفاده میشد به محض ورود اسرا به اردوگاه تکریت چند درجهدار از چادری بیرون میآیند و با کابل برق و باتوم و چوب و هر چیزی که دستشان میرسید از اسرا پذیرایی میکنند، سپس یکی یکی اسرا را برای حمام کردن میبرند.
بیشتر از یک ماه بود که رنگ و بوی حمام را ندیده بودیم و ناچار بودیم تا از همان آب سرد برای شست و شو استفاده کنیم
قادری میگوید: اسفند ماه بود و هنوز هوا رو به گرمی نرفته و بسیار سرد بود اما از ما خواستند تا با آب تانکر که بسیار سرد بود خود را بشوییم و در عرض دو دقیقه از حمام بیرون بیاییم بدنهای بیشتر ما زخمی بود و از طرفی بیشتر از یک ماه بود که رنگ و بوی حمام را ندیده بودیم و ناچار بودیم تا از همان آب سرد برای شست و شو استفاده کنیم.
در این اردوگاه وعدههای غذا به سه نوبت میرسد اما باز هم به مقدار کم و شرایط مثل سابق ادامه داشت. 2 سال بعد قادری به اردوگاه بعقوبه فرستاده میشود و هنوز هم اسمی از او در صلیب سرخ ثبت نشده بود و در ایران بسیاری فکر میکردند که به شهادت رسیده است تا اینکه بعد از پذیرش قطعنامه و حمله عراق به کویت موضوع مبادله اسرای ایرانی و عراقی مطرح میشود.
20 شهریور سال 69 بود که اسم قادری و تعداد دیگری از اسرا به عنوان آخرین مرحله آزادسازی اعلام میشود. قادری و تعدادی دیگر از اسرای باقیمانده بسیار خوشحال بودند که میتوانند دوباره به وطن خود بازگردند. سوار بر اتوبوس میشوند اما میانه راه اتوبوس راهش را عوض میکند و آنها را به اردوگاه رمادیه 9 میبرد: «عراقیها میخواستند از این طریق به قول خودشان رزمندههای خرابکار را تنبیه کنند و درس ادبی به آنها بدهند، رزمندههایی که قوت قلبی برای بچهها بودند و در تمام مدت دوران اسارت نمیگذاشتند ذرهای از ایمان بچهها کم شود.»
دو ماه بعد در 30 آبان بالاخره قادری بعد از گذشت 4 سال از بند اسارت آزاد میشود، او دیگر همان جوانی نبوده که برای ایستادگی در مقابل دشمن روزی خانه را ترک کرده و به اسارت درآمده است. بلکه فردی شده بوده که یک دنیا تجربه، درد و رنج را همراه خود دارد، تجربهای که بعد از گذشت نزدیک به 30سال هنوز هم هر روز و هر لحظه همراه است.